مخلوج

کپی کردن مطالب این وبلاگ بدون لینک به اصل مطلب را به شدت محکوم می‌نمایم

Sunday 30 May 2010
توی زندگی همیشه یک لیست از کارهایی که داشتم و میخواستم انجام بدم درست میکردم و همیشه همه تلاشم رو میکردم که کنار همشون تیک بزنم و راحت بشینم بگم آخیشش... تموم شد، یک کم استراحت کنم!
ولی هیچ وقت این اتفاق نیافتاد، کلا به این نتیجه رسیدم که زندگی یک لیست به صورت پشته (stack) هست که هرچی از بالا شروع کنی به تیک زدن کم‌کم کارهای جدید به پایین لیست اضافه میشه و تقریبا غیرممکنه که همه لیستت تیک بخوره، اصلا شاید اگه بخوره اون روز باید بری بمیری! حالا داستان لیست من هم ادامه داره، کار که مهمترینش بود تیک خورد ولی فکر نمیکردم اینقدر زود بیافتم دنبال خونه عوض کردن و ماشین خریدن و احتمالا خدایی نکرده چند وقت دیگه بچه‌دار شدن!!! کلا آدمیزاد نمیتونه "نخواد" انگار!

چقدر زود دو ماه گذشت، مثل برق و باد. از وقتی رفتم سر کار خیلی کم فرصت میکنم توی اینترنت بچرخم یا اخبار بخونم یا هر کار دیگه‌ی بکنم. آخر هفته هم درگیر پروژه‌هایی هستم که توی ایران شروع کردم و تمومشون نکردم. راستش دوست ندارم تمومشون کنم، گاهی فکر میکنم بعدا برمیگردم و کلی بسط و گسترششون میدم. کلا خیلی سخته کشورت رو از ذهنت پاک کنی بذاری کنار، بخوای نخوای دمت به اونجا وصله... هرچقدر هم مزخرف باشه فکر میکنی شاید یه روزی درست شد و تو هم برگشتی و به آبادیش کمک کردی.

اوضاع کار خوبه، در واقع خیلی خوبه... کاری که از دوران راهنمایی و دبستان عاشقش بودم رو میرم انجام میدم و در قبالش پول هم میگیرم. محیط کاری هم خوبه و مهمترین نکته‌اش برای من تنبل اینه که ساعت مشخصی نداریم برای شروع و خاتمه کار. همینکه هشت ساعت رو کار کنی (منهای یک ساعت استراحت که من همیشه انقدر گرم کارهستم که فراموش میکنم برم نهار بخورم) کافیه. حالا میخوای هشت صبح بیا، یا نه یا ده! بعضی از همکارام که زودتر از یازده پیداشون نمیشه!! من همون 10 رایج معمولا شروع میکنم، ولی همینکه صبح استرس این رو ندارم که دیرم شد یا نه خیلی برام مهمه. از بچه‌گی از اینکه بابا و مامانم همیشه ساعت 7 صبح میرفتن سر کار و من هم باید بعدا این کار رو میکردم ناراحت بودم!

البته ناگفته نماند که در ازاش چیزی به اسم اضافه کار نداریم و تا جایی که شنیدم توی ماه بعد که سرمون شلوغ‌تر میشه حتی بعضی آخر هفته‌ها انتظار دارند چند ساعتی بیایم و کار کنیم... این به اون در. ولی باز هم من خواب صبحم رو ترجیح میدم.

همکارام هم خوبند و رابطه خوبی داریم با هم، خیلی احساس نمیکنم چیزی پشت سر کسی باشه یا گفته بشه... حالا گذر زمان بیشتر معلوم میکنه. ولی واقعا حس میکنم دوست صمیمی پیدا کردن توی محیط کار، حداقل اینجا که هر کسی از یک کشوری اومده خیلی برام آسون نیست. ولی سعی خودم رو میکنم، دوست ندارم دوستهام فقط منحصر به ایرانی‌ها باشند. ولی هیچی دوست دوران دانشگاه نمیشه انگار... نمیدونم!

مطالب مربوط به کار پیدا کردن رو حتما ادامه میدم یک خوردم سرم خلوت بشه.

دوستی کامنت گذاشته بود که تو که اینقدر از انگلیس تعریف میکنی چرا رفتی کانادا. والا من هنوزم اینجا هرکی ازم میپرسه میگم انگلیس رو بیشتر دوست داشتم، و واقعا هم دارم... نمیدونم شاید نوستالژی خاصی که از سفر دوران کودکیم به اروپا داشتم بی تاثیر نباشه در این قضیه. ولی واقعا این رو کسی نمیتونه رد کنه که اروپا یک دنیای دیگه است، یک جور دیگه است... بابا اون انگلیس لامصب نصف سبکهای موسیقی ازش دراومدن، حتما یک خبری اونجا بوده دیگه. من اومدم کانادا به چند دلیل، اولا که اونجا نتونستم کار درست حسابی پیدا کنم و هزینه زندگی هم خیلی سنگین بود. دوما که مسیر مهاجرت انگلیس حداقل 5-6 سال طول میکشه، تازه اگر بیکار نشی، ولی اینجا مثل نقل و نبات مهاجرت میدن به ملت سر 1 تا 2 سال. سوما فکر نمیکنم بعد از 30-35 سالگی دیگه خیلی آدم بتونه تغییر مکان بده، پس دوست دارم تا جایی که میتونم دنیا رو ببینم، از همین الان پروژه‌های بعدیم که آمریکا، ژاپن و فرانسه باشند توی سرم قدم میزنند، چند تا دلیل دیگه هم داره که خیلی مهم نیستند.

اگر دوست داشتید بگین بیشتر تعریف کنم. کلا هر چی دوست دارید بپرسید، منم هر چه قدر بتونم جواب میدم.

خوش باشید که تو دنیا اول این مهمه، دوم هم باز کردن گره از کار کسی